پ ن پ

در پارکینگ رو باز کردم برم تو یارو اومده جلوش پارک کرده میگه میخوای بری تو؟؟؟ میگم پ ن پ در رو باز کردم هوای کوچه عوض شه......

رفتم داروخونه کرم ترک پا بگیرم.میگه واسه پا میخواین؟؟؟میگم پ ن پ میخوام در جهت از بین بردن ترک های کویرلوت گامی برداشته باشم

رفیقم اسم خانومم رو توی شناسنامه دیده.میگه زنته؟؟؟میگم پ ن پ دختر همسایس اسمش تو شناسنامه باباش جا نشده اینجا زدن گم نشه.

رفتم آسایشگاه برای دیدن سالمندان. یارو میگه اومدی عیادت؟؟؟میگم پ ن پ اومدم چند تا از این پیر مرد ها رو ببرم بزرگ کنم

داستان آشپز شکمو


روزی روزگاری دختری بود به نام گرتل.گرتل آشپز بود اما آشپز شکمو.او عادت بدی داشت و آن این بودکه در وقت غذایی می پخت اول خودش مقداری از آنرا می خورد تا بفهمد غذایش خوش مزه است یا نه.روزی اربابش پیش او آمد و گفت امروز مهمان داریم پس دو تا مرغ درست کن.گرتل مرغ ها روی آتش گذاشت.وقتی که مرغ ها کاملا سرخ شد به اربالش گفت پس چرا مهمانتان نیامده است؟؟؟سپس ارباب به دنبال مهمان رفت.کمی گذشت ولی ارباب باز نگشت.گرتل بال مرغ را بر داشت تا بخورد.سپس گفت"بهتر است آن یکی بالش را هم بخورم تا ارباب شک نکند.سپس کل مرغ را خورد و همین کار را با مرغ دیکر انجام داد. وقتی داشت دور دهنش را پاک می کرد در به صدا در امد و ارباب با مهمان خود آمد.وقتی ارباب دست هایش را می شست گرتل پیش مهمان رفت و گفت ارباب می خواهد گوش های شما را برای انتقام ببرد.مهمان که بسیار دستپاچه شده بود مانند بز می دوید.گرتل شروع کرد به جیغ زدن و گفت ارباب مهمانتان مرغ ها را برداشت و فرار کرد.ارباب به دنبال او دوید و گفت فقط یکی از آنها را می خواهم و مهمان سریع و سریع تر فرار می کرد.گرتل از فرصت استفاده کرد و وسایلش را جمع کرد تا وقتی ارباب برگشت از عصبانیت او را نکشد

کشیش روماتیسم

کشیشی در اتوبوس نشسته بود که یک ولگرد مست و لایعقل سوار شد و کنار او نشست

مردک روزنامه ای باز کرد و مشغول خواندن شد و بعد از مدتی از کشیش پرسید

پدر روحانی روماتیسم از چی ایجاد میشود؟

کشیش هم موعظه را شروع کرد و گفت روماتیسم  حاصل مستی و میگساری و بی بند و باری است

مردک با حالت منفعل  دوباره سرش گرم روزنامه خودش شد

بعد کشیش از او پرسید  تو حالا چند وقت است که روماتیسم داری؟

مردک گفت من روماتیسم ندارم

اینجا نوشته است پاپ اعظم دچار روماتیسم بدی است

جوان مسیحی

مرد جواني مسيحي كه مربي شنا و دارنده چندين مدال المپيك بود ، به خدا اعتقادي نداشت. او چيزهايي را كه درباره خدا و مذهب مي شنيد مسخره ميكرد.
شبي مرد جوان به استخر سرپوشيده آموزشگاهش رفت. چراغ خاموش بود ولي ماه روشن بود و همين براي شنا كافي بود.
مرد جوان به بالاترين نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز كرد تا درون استخر شيرجه برود.
ناگهان، سايه بدنش را همچون صليبي روي ديوار مشاهده كرد. احساس عجيبي تمام وجودش را فرا گرفت. از پله ها پايين آمد و به سمت كليد برق رفت و چراغ را روشن كرد.
آب استخر براي تعمير خالي شده بود!

پیرمرد مهربان

فاصله دخترک تا پیرمرد یک نفر بود، روی نیمکتی چوبی، روبروی یک آبنمای سنگي
پیرمرد از دختر پرسید: - غمگینی؟ - نه. - مطمئنی؟ - نه. - چرا گریه می کنی؟ - دوستام منو دوست ندارن. - چرا؟ - چون قشنگ نیستم - قبلا اینو به تو گفتن؟ - نه. - ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم. - راست می گی؟ - از ته قلبم آره دخترک بلند شد پیرمرد رو بوسید و به طرف دوستاش دوید، شاد شاد. چند دقیقه بعد پیرمرد اشک هاشو پاک کرد، کیفش رو باز کرد، عصای سفیدش رو بیرون آورد و رفت... به راحتی میشه دل دیگران رو شاد کرد حتی با یک حرف ساده

دختر نابینا


دختری بود نابینا که از خودش بخاطر کور بودنش تنفر داشت. او از همه بجز نامزد با محبتش متنفر بود. آن پسر در همه حال کنارش بود. آن دختر می گفت اگر فقط می توانست دنیا را ببیند، با نامزدش ازدواج خواهد کرد.

روزی کسی دو چشم به دختر اهدا کرد و او توانست همه چیز از جمله نامزدش را ببیند. پسر از او پرسید، "حالا که می توانی دنیا را ببینی، با من ازدواج می کنی؟"

دختر وقتی دید نامزدش هم کور بوده شوکه شد و از ازدواج با او سرباز زد. پسر با اندوه زیاد او را ترک کرد و چندی بعد در نامه ای برایش نوشت:

"فقط از چشمانم خوب مراقبت کن عزیزم."

آن سوی چنجره

در یک بیمارستان دو بیمار بستری بودند.یکی از آنها کنار پنجره بود و می توانست هر روز بیرون را نگاه کند ولی آن یکی کنار در بستری بود و هر روز باید به دیوار نگاه می کرد.آن دو همیشه باهم صحبت می کردند. و درباره ی منظره ی پشت پنجره با هم صحبت می کردند.آن بیماری که کنار پنجره بود همیشه از اتفاقات پشت پنجره صحبت می کرد.در یکی از روز ها بیماری که کنار پنجره بود مرخص شد.روز بعد وقتی پرستار پیش بیمار رفت،بیمار از او پرسید آن مرد که بود؟؟؟او همیشه از اتفاقات پشت پنجره برایم صحبت می کرد .پرستار با تعجب گفت آن مرد که کور بود.بیمار گفت پس او چرا ...........پرستار گفت شاید آن مرد می خواسته به تو روحیه بدهد.